پارت شصت و چهارم :

فصل پانزدهم
دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت
تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت

جرم بیگانه نباشد که تو خود صورت خویش
گر در آیینه ببینی برود دل ز برت
"سعدی"

داشتیم توی کوچه جلوی در خانه شان با تینا در مورد حنانه مقبلی حرف می زدیم.آن سال باز هم کنار دست من می نشست.همیشه رنگش پریده بود ولی آن روزها حالت تهوع هم داشت.بیشتر بیرون کلاس بود.هیچوقت حرف نمی زد و دوستی

مطالعه‌ی این پارت کمتر از ۶ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۷۷ روز پیش تقدیم شما شده است.
نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • ستاره

    0

    به نظرم اگربادیگرانش بودمیلی، چرا سربه سرش (لیما)میذاره خیلی😅😅😅شایدم فهمیده تارخادوست داره حسودیش شده ولی ازاولم بالیماکل کل میکرد🤣

    ۳ ماه پیش
  • مهشاد لسانی | نویسنده رمان

    نمی دونم والا.... ؛)))

    ۲ ماه پیش
  • اکرم بانو

    0

    وای خدا چقد این دوتا باحال کل کل میکنن

    ۲ ماه پیش
  • مهشاد لسانی | نویسنده رمان

    خخخخخخ

    ۲ ماه پیش
  • اکرم بانو

    0

    توحیدعاشق لیماست اذیت کردنش هم واسه همینه

    ۲ ماه پیش
  • مهشاد لسانی | نویسنده رمان

    بعید نیست اما معلوم نیست!

    ۲ ماه پیش
  • عاطی

    0

    شوهرش توحید هست شک نکن البته بازم حدس هست و منتظر ادامه

    ۳ ماه پیش
  • مهشاد لسانی | نویسنده رمان

    البته که معلوم نیست کی به کیه!

    ۳ ماه پیش
  • زهرا

    0

    توحیدچقدر دلش میخواد لیما رو اذیت کنه خوبه لیما هم از پسش برمیاد واقعا هم چقد بچه های مروتیا از خود متشکرن

    ۳ ماه پیش
  • مهشاد لسانی | نویسنده رمان

    پسرای مروتی خودشیفته ن! خود شیفتهههه!

    ۳ ماه پیش
  • ترنم

    0

    فک نکنم توحید واقعا دوستش داشته باشه فقط میخواد حرصش بده و شیطنت کنه

    ۳ ماه پیش
  • مهشاد لسانی | نویسنده رمان

    حالا به اونم می رسیم...صبر داشته باشششش! بوس بهت

    ۳ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.